زندگی نامه امام رضا (ع)
امام هشتم علیه السّلام فرمودند :
هر کس مصائب ما خاندان را یادآور شود
و به خاطر آنچه بر ما رفته است بگوید ، روز قیامت در مقاماتی که خواهیم داشت همراه
ما خواهد بود و هر کس با یادآوری مصائب ما بگرید و دیگران را بگریاند ، دیدگاه وی
در روزی که چشمها می گریند نخواهد گریست و هر کسی در مجلسی بنشیند که در آن امر ما
احیا شود « معارف و مناقب ما در آن یاد می شود » قلبش در روزی که دلها در آن می
میرند نخواهد مُرد .»
برای دیدن ادامه موضوع به لینک ادامه مطلب مراجعه کنید
مختصری از زندگی امام رضا (ع):
حضرت امام رضا علیه السّلام در روز یازدهم ماه ذی القعده سال 148 هـ .ق در مدینه متولد شد . پدرش حضرت موسی کاظم علیه السّلام و مادرش امّ ولد معروف به «ام البنین» می باشد . نام مبارک ایشان حضرت علی است و القاب هایی نیز دارد که عبارت است از : رضا ، سراج الله ، نوالهدی ، قره عین المؤمنین ، فاضل ، صابر ، صدیق وزکی . مشهور ترین لقب ایشان «رضا» است . چون خدا و رسولش در آسمان ها و زمین از او راضی و خشنودند ، و کینة آن حضرت اباالحسن ، ابو علی و ابوالقاسم است .
امام هشتم دارای صفات حمیده و بسیار پسندیده بود ، مقام او از جهات فضیلت و مکرمت ، صبر و شکیبایی ، معرفت ، وجود و بخشش ، و علم و عمل غیر قابل توصیف است . آن بزرگوار همیشه به یاد خدا ذکر می گفت شبها قائم اللّیل و روز ها روزه دار بود . حاجات مردم را برآورده می ساخت و هرگز کسی را رد نمی کرد ، هیچ وقت در میان سخن کسی سخن نمی گفت . همیشه خنده رو بود ، در تاریکی شب به خانة فقرا و بینوایان سرکشی می کرد و برای آنها نان و درهم می برد .
امام ثامن و ضامن
کسی که روزی نیازش بر آستان رضاست زبی نیازی سلطان ملک استغناست
امام ثامن و ضامن رضا که در دو جهان رضای خاطر او موجب رضای خداست
کمال دین بر ولای علیّ و حُبّ رضا بر پیشگاه خدا و رسول شرط دعاست
عنایت حضرت امام رضا (ع) به سلطانی :
در مدّت توقّف حضرت رضا علیه السلام در شهر نیشابور روزی امام وارد حمام شد . سلمانی برای تراشیدن سر مبارک آن حضرت به حضور معرفی شد و شروع به کار کرد . در خاتمه امام توجهی به سنگ دست وی نمود و سنگ به طلا تبدیل شد . سلمانی گفت : یابن رسول الله ، من از شما طلا نمی خواهم ، تقاضای دیگری دارم .
فرمود : آنچه میل داری بخواه . عرض کرد : در آن وقتی که ملک الموت برای قبض روح من حاضر شود ، فراموشم نفرمایی . امام فرمود : طلا را بردار ، قول می دهم که هنگام مردن هم تو را فراموش نکنم . روزی حضرت در مجلس مأمون خلیقه عباسی بود و در حالی که کلیة وزرا و رجال مملکت اطراف او بودند . یکباره صدای حضرت را شنیدند که فرمود لبیّک ، و امام را ندیدند . به فاصلة مدتی کم دیدند که حضرت روی مسند نشسته است . مأمون عرض کرد . یابن رسول الله ، کجا تشریف بردید ؟ فرمود : در راه که آمدم ، مرد سلمانی در شهر نیشابور از من خواست که هنگام مرگ کنار او حاضر شوم ، من هم به او قول دادم . اکنون در این مجلس صدای او را شنیدم که در حال احتضار بود و مرا می طلبید .به وعدة خود وفا کردم ، کنار بسترش رفتم و سفارش او را به ملک الموت نمودم .
یا ضامن آهو ما رو دریاب...